از خویش خسته ام!


چشمهای بارانی

آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود

 

از خویش خسته‌ام!

تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد
دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند…

ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد
تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد

از خویش خسته‌ام!

بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است
از شاخه‌های درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است
دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است.

از خویش خسته‌ام

هر چیزِ تازه در دلِ من می‌شود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم می‌شود تباه
هر روز می‌شکند ریسمانِ من
هر روز پاره می‌شود ایمانم از گناه

از هم گسسته‌ام

هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستاره‌های یخی نیز مرده‌اند
دیگر ادامه‌ی این راه بسته‌است
حتی خدای من امروز
خسته‌است.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 28 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:27 توسط نازنین| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت