چشمهای بارانی
آری... بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود
از خویش خستهام! تکرار میشود همهی لحظههای درد ماه از درونِ شب به زمین فحش میدهد از خویش خستهام! بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکستهاست هر چیزِ تازه در دلِ من میشود سیاه هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
نظرات شما عزیزان:
دیگر ستارههای یخی نیز رفتهاند…
تکرار میشود همهچیزی به رنگِ زرد
از شاخههای درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زندهاست
دیگر همیشگی شدنِ شعر مردهاست.
از خویش خستهام
هر رنگِ تازه در نظرم میشود تباه
هر روز میشکند ریسمانِ من
هر روز پاره میشود ایمانم از گناه
از هم گسستهام
حتی ستارههای یخی نیز مردهاند
دیگر ادامهی این راه بستهاست
حتی خدای من امروز
خستهاست.
قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت |